یکی از ایرادهای اصلی ما ایرانیها این است که دوست داریم همه چیز را خودمان تجربه کنیم. این روایت، میراث یک دوست ساده شده از پیچیدگی بسیار درهم پیچیده است اما تاسف از اینکه زمان آشنایی و دیدار ما به اندازه یک جلسه ساده دوستانه و مهربانانه و امیدوارانه بیشتر طول نکشید و او زمانی که چند ساختمان چند طبقه در تهران و احتمالاً برخی شهرستانها داشت و ثروت قابل توجهی هم بر هم زده بود در یک چشم بر هم زدن در اثر ابتلا به سرطان، نقاب مرگ بر چهره کشید.
باور میکنید او دیگر ثروتی نداشت. او برای مداوای خود روانه بهترین بیمارستان های دنیا شد و برای معالجه خود همه آن املاک گران قیمت را فروخته بود. فقط یک خانواده برایش مانده بود: همان خانواده ای که نامهربانی را با مهربانی پاسخ داد.
بدتر از اینکه با خانواده نسبتی نداشت و همیشه با کمی خرت و پرت راهی سفر برای بر هم زدن ثروت بود. فقط فکر خودش بود عجیب اینکه با خانواده مانوس نبود.
باورتان میشود چقدر دیر فهمید که “خانواده” مهمترین سرمایه و تکیه گاه هر عضو خانواده است. متاسفانه اعتماد، اعتبار، مشروعیت و مرجعیت پدری اش را از دست داده بود و دیگر کاری از دستش برنمی آمد.
اما این مهم را بعد از ابتلا به سرطان که به غایت رنجور و زمین گیرش کرده بود، فهمید. دیر شده بود ولی بالاخره فهمید. لااقل در بستر بیماری و مرگ تنها نبود.
مهدی باقریان
رئیس انجمن متخصصان روابطعمومی
آبان 1401