دكترحسين ابوترابيان
فراقت هم در حال گذر است
بهنام ابوترابیان
گذشت، چه زود، چه بيتفاوت، چه سرد و بيرمق، چه خوب، چه…، هر چه بود گذشت، يك سال چه تفاوتي ميكند. به هر حال گذشت. يك سال به همراه روزها، ماههايي كه انسان براي خود قرار داده،گذشت. همان طور كه در كنار هم بودنها گذشت و نفهميدم.فراقت هم در حال گذر است.
«000 اي آدمها كه باريك عمر را روي دوش به اين سو و آن سو ميكشانيد هر چه قامت تان راستتر باشد، بيفايدهتر زيستهايد و آنگاه كه نسيم خنكي سراپاي تان را ميلرزاند، ناگهان به خود ميآييد وبه عقب نگاه ميكنيد. دل تان ميشكند، تازه ميفهميد زندهايد پس زندگي كنيد نه بندگي ثروت ومقام. اما ديگر سودي ندارد، بايد كشته خود را درو كنيد، خوشا به حال آنكه از بازگشت به گذشته خويش بيم نداشته باشد وبه آن افتخار كند.»
دكتر حسين ابوترابيان، اكنون يكسال است كه نيست، پركشيده وجايش خالي است فقدانش دردآور است. دل ما آدمها براي هر ميهماني يك اتاق خالي دارد. هر كسي در بدو ورود به زندگي يك ميهمان است. چه دوست داشتني وچه بيتفاوت. ولي وقتي يك ميهمان ميرود، كيست كه بتواند اتاق خالي را پر كند. اين اتاق خالي ميماند براي هميشه ولي شايد فراموش شود. دل من پر شده از اتاقهاي خالي كه بزرگ ترين اتاقش مال پدراست. يكسال است كه خالي شده اما حتي ذرهاي غبار هم روي در و ديوار ننشسته است.
زندگي او يك زندگي عادي نبود، اصلاً زندگي عادي كردن هنر نيست، آن چه مهم است متفاوت زندگي كردن است. تدريس جزيي از اصول زندگي حسين ابوترابيان را تشكيل ميداد. محيط دانشگاه با تمام پويايي وجواني و نشاطش را راهي ميدانست براي انتقال تجربيات خود به ديگران (ديگراني كه براي گرفتن آمده بودند) وانتقال شور و هيجان و تلاش ديگران به خود (خودي كه به مرور زمان گرد پيري روي موهايش را ميديد ولي نميخواست قبول كند). تبادل چنين نعمتهاي ارزشمندي تنها در دانشگاه امكانپذير است. جايي كه ميتوان افرادي را پيدا كرد كه براي ارزش ويژهاي گردهم جمع شدهاند. پس ميارزد كه پيشه اصلي را به حاشيه براند وبه علايق ديگري كه شايد در جواني آنها را درك نكرده بود بپردازد. مطب كه جايگاه طبابت است را تبديل به يك كتابخانه بزرك كرده بود وبه صورت ديگري طبابت ميكرد، جامعه را معاينه ميكرد و لوازم معاينهاش كتابهايش بودند و دستيارانش، دانشجويان، چه بسيارند افرادي كه اكنون ميشناسم كه وظيفه خود ميدانند كه در فقدان او رسالتش را ادامه دهند.
تاريخ سرگرمي بزرگي بود. در دورهاي از تاريخ زيسته بود كه پر از حادثه بود. دو دوره حكومتي ديده بود با ارزشهاي كاملاً متفاوت. عقيدهاش اين بود كه بايد از فرصتها براي تصحيح استفاده كرد. تحولات، اين امكان را برايش به وجود آوردند تا بدون ترس از سايه حكومت به نقد واقعي تاريخ بپردازد. سانسورها برداشته شده بودند وتا جامعه به مطاق ديگري نرفته بود بايد از زمان سود ميبرد. هميشه گوشزد ميكرد: تا زماني كه يك جوان مطالعه نداشته باشد، نميتواند به آيندهاي صحيح برسد. زيرا آن چه از گذشته به ارث ميرسد ميتواند سرعت ودقت در تصميمگيري را با خود همراه آورد. همه چيز در اين جهان تجربي به دست آمده، چه علم، چه هنر وچه 000 بنابراين هر چه با تجربهتر و هر چه آگاهتر باشيم، پيشتازتر خواهيم بود.
تحليلهاي سياسياش آگاهانه و چندجانبه بود. هيچگاه نديدم حرف عوامانهاي بزند و آن چه نميداند را به يك نامعلوم حواله دهد. به دقت حوادث را زير نظر داشت، تحليلهاي ارزشمند ميكرد و راه كار ارايه ميداد. از طرفي چون بر تاريخ تسلط داشت، پايه قوي ديگري به صحبتهايش ميافزود. حرفهايش را با دل و جان قبول ميكردم واين اعتماد نه از روي جواني بلكه به خاطر ايمان به تجربه وعملش بود.
من از او آموختم كه: ثروت عامل خوشبختي نيست و حتي كمكي هم به خوشبختي نميكند. تنها چيزي است كه بايد به دست بياوريم وسپس از دست بدهيم. بنابراين فاقد ارزش است.
من از او آموختم كه: ثروت واقعي براي هر فرد، چيزي است كه در ذهن خود دارد و ميسازد.
من از او آموختم كه: عقل انسان نيز تنها با تفكر و مطالعه به دست ميآيد. تنها ميراثي هم كه براي خانوادهاش بر جاي گذاشت كتابخانهاي به وسعت ذهنش بود.
من از او آموختم كه: آرماني فكر كنيم ولي آرماني زندگی نكنيم چون دل مشغولي آرماني زندگي كردن ما را از آرماني فكر كردن بازميدارد. من از او آموختم كه: آموختن علم و علمي فكر كردن يك ضرورت است اما كافي نيست. در كنار آن بايد هنر را نيز درون خود پرورش داد. اين دو مكمل يكديگر و انساني هستند.
من از او آموختم كه: انسان وجودي نازنين است، بنابراين براي همه انسانها ارزش قايل باشم، براي معنويت انسانها نه ماديات شان، چون اين وجود انسانها در كنار يكديگر، تكميل كننده است و انسان تنها معنا ندارد.
من از او آموختم كه: هيچگاه فردي فكر نكنم. جمعي فكر كردن وبه جمع فكر كردن وبا جمع فكر كردن، سه عنصر اصلي در برقراري ارتباط صحيح انسانها چه از لحاظ علمآموزي، اجتماعي و 000 است، پس هيچگاه براي خود و به خودم تنها فكر نكنم.
من از او آموختم كه: حال، مهمترين زمان در زندگي است. زيرا آينده ما از حال شكل ميگيرد و حال ما از ديروزي آمده كه خود زماني اكنون نام داشته، پس هيچگاه اكنون خود را به خاطر گذشته وآينده غمگين نكنم.
و مهمترين چيزي كه من از او آموختم اين بود كه: ما مسووليم، در برابر همه چيز و همه كس. پس بايد از عهده مسووليت خود برآييم. مهمترين مسووليت ما نيز زندگي كردن است.
مطالب زیر را حتما بخوانید
-
چهارمین “نشست روز جهانی روابطعمومی” از منظر تصویر
82 بازدید
-
مانیفست روز جهانی روابطعمومی در ایران
98 بازدید
-
چهارمین نشست روز جهانی روابطعمومی در ایران برگزار میشود
89 بازدید
-
فراخوان بیست و یکمین کنفرانس بینالمللی روابطعمومی ایران – ۱۴۰۳
240 بازدید
-
فراخوان مقاله بیست و یکمین کنفرانس بینالمللی روابطعمومی ایران
105 بازدید
-
مشاغل روابطعمومی دستگاههای اجرایی ابلاغ شد
128 بازدید
دیدگاهتان را بنویسید